بسم الله

چقدر دوست داشتم این شبها روبروی حرم ایستاده بودم. همانجایی که به عادت دل هربار برای عرض ارادت می ایستم و زیارت میخوانم و بلکم بیشتر وقتم را به نگاه کردن به ضریحتان میگذراندم.... چقدر دلم برای روضه ی حضرت علی اکبر این کربلای اخیرمان که همسرم در خیمه گاه خواند تنگ شده .... چقدر دلم میخواهد به چشم برهم زدنی پایین پا ایستاده بودم و در دلم رازهایم و دردلم هایم را به جوان رعنایت میگفتم حسین....

نمیدانم از کی بود که شوق محبت علی اکبرت در دلم جوانه زد و حالا انقدر برای میلاد گذشته اش خوشحالم که هنوز شعفم تمامی ندارد و انگار فقط با اشک ریختن کنار ضریحت این بی قراری ام کمی به ارامش تبدیل میشود.

جوانی ام را بیمه ی خودت کن علی اکبر ارباب...

مطمئنم جوانی ای که نذر نگاه تو و بیمه ی تو شود بی فایده هدر نمیرود. جوانی ام را دریاب جگرگوشه ی ارباب... جوان ارباب... 

شما از نسل این خانواده اید که دهمین تان میفرمایند هرگاه حاجتی داشتید لب هایتان را تکان دهید و از ما بخواهید... فاصله ی ما و شما به قدر همین تکان دادن لب هاست برای ذکر حاجت....

یا ابالحسن...

صل الله علیک..