غول کارها شکست!

مبل و میزناهارخوری


دارم نگاه کلی میکنم. در مقایسه با زهره خیلی خوبم ولی خب ملاک همان رضایت شماست...حضرت صاحب..


بعضی تنهایی ها حتی بعد ازدواج هم پر نمی شوند. شاید همان نهنگی باشد که اقیانوس خاص خودش را دارد و مدام در سینه ادمی می تپد. 


کتاب شهدا را تقریبا تمام کرده ام. باز هم حس کمبود دارم. اصلا هم عجیب نیست! حداقل خوشحالم که میدانم که نمیدانم خیلی چیز ها را.

20 ساااال از زندگی ام گذشت. یک ماه است وارد سال جدیدی شدم. دلم خوش است به اینکه کار خانه جهاد است.. پیامبر چه خوووب در خال زده ست..


فکر کردن به کلاس مسایل نوجوانان و برخورد با استاد سه نقطه عذابم میدهد. قرار بود در تابستان بروم مطالعه تاریخی کنم. که بتوانم جوابش را بدهم. در گوشی میگویم که حتی گاهی می لرزم از ترس جواب نداشتن.. ایمانم را تقویت معجونی لازم است و فکرم را هم..

از اینکه هدی از دستم ناراحت است ناراحتم ولی فی الحال فقط مجبورم ناراحت باشم تا فرصت شود ببینمش.. ساجده را هم..


رفته بودم علیمحدی 

فلانی بهم میگوید زهرا سادات چه زود ازدواج کردی. میذاشتی از بسیج بهره برداری میکردی کمی.

در دلم حس بد نسبت به برنامه های بسیج و این دست افکار دست میدهد اما مثل همیشه رد میکنم و برایم مهم نیست. کاش در علیمحمدی این ضعف وجود نداشت. 

گفته بودم چهله ام خراب شد؟

دلخوشم به صلوات هایی که نذر کرده ام...



+حرف فاطمه روز به روز بیشتر دارد خودش را نشانم میدهد. 

.

.