هو الکریم

اول شام که تلفنش زنگ میخورد یک ربعی حرف میزند و ابراز شرمندگی و بعد هم به نظر من به لطف لباس روحانیت در قالب یک روحانی انا لله و انا الیه راجعون را به کسی که پشت تلفن است می گوید. تلفن را قطع می کند و می گوید پدرخانم فلان دوستمان بود. قرار بود شنبه بروند کربلا، دیشب می رود خانه و حالم بد است حالم بد است گویان، اورژانس می اید بالاسرش و همانجا اشهد می خواند و والسلام. عازم دیار ابدیت می شود. دوستش نمی دانست که فوت شده، در خواب می بیندش که کجایی؟ می گوید کربلا آمدم دیگر...

نه او را می شناسم و نه حتی به این دایی روحانی ام علاقه ی خاصی دارم اما شنیدن خبر فوت این مرد غریبه بغض میندازد به گلویم. خودم تعجب میکنم از حالم. شاید و حتما چون که به سیدالشهدا ربط داشته ناراحتم کرده... اهل بکاء بر حسینت بوده... و عازم کربلا... پیش خودم می گویم چه حسرتی... چه حسرتی چه حسرتی بر جان آدم می نشیند که چهار روز قبل رفتن به کربلا پر می کشد و حتما هم الان جسمش و جانش همان جاست...

.

مامان خورش بامیه درست کرده است. دایی همچنان که مشغول خوردن است می گوید اهوازی ها و عراقی ها بامیه زیاد می خورند و اصلا خورش قیمه شان را می کوبند و با گوشت و روی برنج می ریزند. یکهو نطقم باز می شود با هیجان می گویم : " آره تو اربعین هم ازین خورش قیمه ها زیاد می دادن... ما اولین غذایی که تو شروع پیاده روی قبل رسیدن به ستون ها.. بعد نماز ظهر تو گرمای ظهر خوردیم همین بود..." با هیجان بیشتر و بیشتری از مزه ی بی نظیر این غذا برای مامان می گوییم که می پرسد حالا خوشمزه هم هست؟!  اینجا هم قرابت من و دایی و لبخندی که بینمان چند لحظه مرتب رد و بدل می شود بخاطر سید الشهداست...

.

رو به بابا می کنم که کی قرار است کربلا بروید؟ می گویم حسین آقا گفته که دیگه اربعین منو نمی بره میخواد قبلش یه بار ببرتم کربلا که دیگه اربعین نمی بره... خودم میگم و خودم دوباره بغض می کنم. با خودم می گویم هر چه بخواد دل حسینم را نرم کند، یاد آوری مریضی سخت بعد اربعین که طاقتش از حال بدم طاق شده بود نمی گذارد ... با خودم می گویم اصلا مگر می شود حلاوت یک کربلای معمولی جایگزین پیاده روی اربعین شود؟...

.

غذایم تمام شده. به بغض توی گلویم فکر می کنم. به پریشانی سال قبل که هنوز کربلا رفتنمان معلوم نبود. به حال ِ خوب خانه ی پدری ام فکر میکنم. من مطمانم از حالِ ِ خوب خانه است که اینجا راحت تر بغضم می گیرد. راحت تر آرام می شوم شاید .. نمیدانم. اما میدانم تک تک نماز هایی که در یک خانه قضا شود و یا تک تک مشاجره هایی که اتفاق می افتد و حتی تک تک در دل ناراحت شدن ها از هم، بر حال ِ خانه اثر می گذارد و حالا که از زندگی مامان و بابا اینهمه سال می گذرد و مثل ما جوانان اولِ راه بهم گیر نمی دهند و مامان مدام قرآن میخواند و بابا .... همین ها حال مرا اینجا بهتر می کند. فرقی ندارد به قدمت خانه، که اگر بود باید خانه ای که 20 سال من درش بودم و بیشتر مامان و بابایم مدثلا حال بهتری می داشت و این خانه که مدت کمتری ست در آن اقامت داریم حالِ کمتری...

.

خواستم این حال ِ مساعد را بنویسم تا یادم باشد یک روزی یک جایی گاهی لحظه ای حال خوبی با اسم کربلایت بهم دست میداد... یک بغضی ناچیز گلویم را از دلتنگی می فشرد... شاید به برکت همین حالات ِ کم یاب ِ پر اشکال، لحظه ی مرگم سایه ی تان را روی بیچارگی ام بیندازید و بگویید این زن گاهی دلش تنگ مزار ما می شد.. هرچند ناخالص هرچند پر از گناه...