بسم الله

چه کنم دست خودم نیست که گاهی نوشتن از کفم می رود شاید باور نکنی مدت هاست هم اینترنت خط را یادگرفتم چجوری به لبتاب وصل کنم هم لب تاب چند وقت است که در خانه ی مان چمباتمه زده! از کجای احساس این روزهام بگم؟ از حال غریبی که به هدی دارم و میدونم داره به روزهای ارامش ولی سختش نزدیک میشه ولی من هنوز درک نکردم فلسفه ی دوری هدی رو.. دلم لک زده برای گپ و گفت هامون برای اینکه دوباره بهش بگم رفیق دلم! اصلا بعضی رفاقت ها خاصن. هیچ جوره نمیشه وصفشون کرد. شاید جمله ای برای نوع رفاقت با ساجده پیدا نکردم که گفتم بهترین رفیق و جمله ای برای رفاقتم با هدی. که خودت میدانی برکات این رفاقت ها را... دلم برای یک کوفت گفتن هایش تنگ شده دلم برای فهمیدن حالم توسطش..برای فهمیدن حالش.. دلم برای "خودش" تنگ شده. برای یک قرار ساده ی بی ریا تو کراسه ی کوفتیده با یک چایی "دورچین" و هدیه هایی مه بی مناسبت و با مناسبت برای هم می گرفتیم... حالا انقد روز است که درست و حسابی ندیدمش که از دستم در رفته اخرین باری که کادو دادمش کی بود.. میدانم سرش شلوغ است.. اخ.. بگذریم...

روزهایی که بعد نماز صبح نمی خوابم و اگر بشود حدیث کسا میخوانم و آب یس و بعدش رادیو معارف را روشن میکنم و سراغ کارهایم می روم را دوست دارم. خانه بودنم را دارم دوست میدارم! اینکه اولین کارم می شود سراغ آشپزخانه رفتن وبا عشق تمیز کردن خانه ی دومم در خانه! با دقت تمام لک های گاز را میگیرم. روی اپن را با ظرافت تمیز میکنم. رادیو معارف مثل همیشه برنامه اجرا میکند. تلویزیون دیگر اغنایم نمیکند. مزخرف تر از همیشه شده. معلوم نیست چه به خورد مردم می دهند که اینقدر زندگی نکردن بلدند همه! دقیقا شده ام مثل مامان! ردپای برخوردهای مامان را درخودم میبینم و میگویم الله اکبر ازین همه شباهت مادر و دختر! گاهی هم می ترسم که شبیه مادرم باشم و گاهی هم خوشحال می شوم. نوستالژی های با نمکی دارد اخه برایم... ظهر می شود و نماز میخوانم. پنجره ی آشپزخانه را باز میکنم. یاد روزی میفتم که باذوق گل نرگسم را روی پنجره گرفته بودم و از جهات مختلف با حلقه ام ازش عکس میگرفتم! اولین بارم بود در عمرم که گل نرگس داشتم! یاد حرف فاطمه میفتم همش. یادمه که قبل عقد بهم گفت حرف بقیه مهم نیست تو حلقه خریدن، امیدوارم تا اخر عمرت وقتی حلقه تو نگاه میکنی عشق کنی که صاحب داری! اون موقع زیاد نفهمیدم چه میگوید ولی الان چرا... حلقه ام از بس ساده بود هیچکس از خانواده ام خوششان نیامد و کلی تو ذوقم هم زدند ولی من با عشق بهش نگاه میکردم چون با عشق مورد علاقه مو خریدم! بگذریم.

امروز صبح هم بعد نماز صبح نمی خوابم . از خودم خجالت میکشم. از خدایم بیشتر... که نماز صبح هایم دوباره دارد به اخر وقت نزدیک می شود. بعد نماز مامان میرود خانه. دیشب هم یکی از همان شب هایی بود که حسین نبود و شب بدون اغوشش برام صبح شد. فردا شب مهمان داریم و این بار مامان اینای خودم. تجربه شد برایم که کارهایم را روز قبل بکنم. ناهار را با ذوق میگذارم و رادیو معارف با بعد از چرخ زدن در کانال های تلویزیون روشن میکنم. زیاد نمیگذرد که میاید به خانه. کمی بعد از صبحانه می رود خرید ها را بکند و من از همه جا بی خبر میروم سراغ ژله و سالاد درست کردن که مثل سری قبل موقع مهمونی نفله نشم. از در میاد تو. خوشحاله. میگه حدس نمیتونی بزنی چی خریدم. دوباره میره و میاد بالا در رو باز میکنم یهو دلم خالی میشه. اینهمه نرگس!.............................. مست میشم!

تا پنج دقیقه نمیتونم حرف بزنم! ته دلم غصه میخورم نکنه الان انقد گل خریده دیگه تا چند وخ برام گل نخره!!!! یعنی بدترین فکر!! که خودمو لوس میکنم و میگم اگه زود خشک بشن چیییییییی؟؟!!! ای خدا شکرت...

ناهار اماده میشه. تا این ناهار ما تموم بشه صد نفر زنگ میزنن میگم جواب نده ولی میگه از سرکاره. خوشحال میشه. لبخند پهن میشه تو صورتش. تلفن رو قطع میکنه و اتفاقی که فکر میکردیم فقط و فقط باید خدا کمک کنه تا رخ بده ،افتاده! هنگ میکنم. صبح...گل نرگس... خبرخوش... چه روز خوبی .. میگه برم سجده شکر کنم؟ میگم من کی باشم که بگم. دلم میگیره از بد بودنم اینهمه... ته دلم دم ظهر لرزید . اقای فرحزاد تو سمت خدا گفت امام صادق گفتن تحت هیچ شرایطی از ما روتون رو برنگردونید.... دلم اون موقع لرزید... گفتم با همه روسیاهیم... چشم.... 

بوی نرگس کل خونه رو پر کرده

یکی از بهترین روزهای زندگی مشترک بود شاید.

باباجونم .قربونت برم که همیشه حرفات تو گوشمه. 

بگو: هذا من فضل ربی....

الحمدلله الحمدلله الحمدلله