نمیدانم چند وقت است اما حس میکنم و این بار گویی حسم دارد راست راستش را می گوید؛ از همان وقتی که نوشته روی آینه برایت نگذاشتم. از همان وقتی که با ذوق بی نهایت شب ها برایت میوه پوست نکندم، از همان وقتی که شب ها با بغض چشمم فردا را دور از اغوشت صبح میکردم یک چیزی درون ما دو تا کمرنگ شد.. حتی گاهی فکر میکنم مرده اما نمرده. میدانم که هنوز زنده است و یک دست با انرژی می طلبد تا دوباره نشانمان دهد که زندگی جاریست. این دل گرفتگی های مداوم، این بهانه گرفتن ها، این مُراعات نکردن های همدیگر ... دارد عذابم میدهد. میدانی چند وقت است ساعت 10 شب کنار هم روی مبل چای با طعم دارچین و به لیمویِ خانوم پز نخورده ایم و لم نداده ایم به مبل تا دقایقی از ساعت دل بکنیم و خیره ی هم شویم؟ ولی هرچه که بود، مرا بیدار کرد. حالا با هر نیشگون گویی خدا را می بینم بیش تر ...

جان ِ زهرا

بیا کمی روزهای دیوانگی مان را پررنگ تر کنیم.

روزهایی که کوسن های مبل را بهم پرت میکردیم و من با شیطنت رویت آب خنک میریختم و قاه قاه از ته دل می خندیدم... 

اما راستی

خودمان هم میدانیم که چقدر نیازمند همانیم که ما را بهم رساند..

امام رئوف..




پ.ن:

هنوزم میگم

زن تا وقتی که نفهمیده باشه بارِ خوشبختی و حفظ زندگی رو دوششه، ول معطله و نفهمیده دودوتا همیشه نمیشه 4 تا! هنوز به روحی که خدا درش دمیده تا زَن باشه رو نفهمیده..