اولین بارم نیست که با شریک زندگی ام پایم به حاج منصوری که چند سال بود دوست داشتم تجربه اش کنم باز می شود. بالاخره خودش هم بهتر از من میداند انگیزه ام از ازدواج را ! دو نقطه پرانتز باز

شب نوزدهم رسیده؛ داریم راه میرویم بین جمعیت. منِ فراری از "باهم" بودن در اماکن مذهبی و مراسم های معنوی حالا از خدایم شده کنارش احیا بگیرم! داریم دنبال جا میگردیم. انگار همه جا پر شده. دیر رسیدیم. می ایستیم. به اطراف با نگرانی نگاه میکند. انگار جا پیدا نکردن برایش وقتی زن همراهش است از سخت ترین هاست. از پله های وسط محوطه بالا میروم. دو طرف نشسته اند. بینشان یک جای خالی پیدا میشود. نگاهش میکنم و میگویم بیا. چفیه اش را بعنوان زیرانداز زیرم میندازد میگوید تو پشت این خانم بشین من هم کنارت. دو دقیقه است دارم جوش میزنم برایش که پس تو چی؟ با اصرار مردی که پشتمان نشسته است میاید روی زیرانداز خانواده عقبی می نشیند و حالا به موازات هم جوشن کبیر را تند تند میخوانیم. 

خوشحالم که کنارش راحتم. راحت می توانم برایتان اشک بریزم. انگار یک قراری از قبل بین خودمان گذاشته ایم! که وقت مناجات و روضه از هم جدا میشویم! جدایی فکر.. حتی شده کمی به چپ بیشتر متمایل میشوم که بیشتر در حال خودم باشم. با خودم میگویم بعضی مواقع باید در عین کنارهم بودن رها شد. نه اینکه رها شد! آه! چقدر با جملات خودم درگیرم! میدانی؟ یعنی ... شسته رفته اش این میشود که میدانیم محبتی بالاتر از محبت بینمان هست که حالا وقت بیشتر ذوب شدن در آن ست... اخ... راحت شدم!

زانو هایم را بغل کرده ام. عادتم همین است. وقتی از خودم زیاد شاکی ام هق هق ام به این راحتی ها نمی آید. سرم را کج میکنم به سمتی که کمتر ادمی باشد یا اصلا به بعضی ها که در حال خدایی فرو رفته اند خیره میشوم در عین حال که دارم به مناجات گوش میدهم به بدحالی خودم هم فکر میکنم. فش و بد و بیراه به خودم میگویم. در همین احوال اگر هم دل سنگم بگیرد اشک از گوشه چشمانم میریزد روی صورتم و بی محلی میکنمش تا میریزد روی لباس مشکیم. اخ که چقدر دلتنگ لباس مشکی ام بودم...

بی قرار شدم. باورم نمیشود 19 روز گذشته و من هنوز...

شب اول به همین منوال بود. دیگر یادم نیست چه می شود که ناگهان میبینم وسط روضه ی سختِ مادر نشسته ام و بیم ِ شنیدن فریاد صدایم توسط نامحرم ها دارد خفه ام میکند.... نمیبینم چه میشود و فقط بر پا میکوبم... حالم خیلی بد میشود. یادم نمی اید بعد از اعتکاف سال پیش که جانم از بدنم داشت در می امد اخرین بار کی مادر اذن داد برایش بسوزم تا اب شوم.... معمولا بعد از این روضه ها تا دقایقی بینمان سکوت است. متوجه حالم میشود و مدام سر حرف را باز میکند. حالا داریم توی خیابان راه میرویم. همانی که اسمش را نمیاورم رهایم نمیکند. بوی بد به مشامم میخورد حالم بد می شود. نمیفهمم چقدر دارم تند راه میروم که ناگهان بهم میگوید آرام تر! و من به تند رفتنم ادامه میدهم تا برسم روی تخت خوابم و از شر این افکار راحت شوم با خواب رفتنم... انگار با همه دنیا سر جنگ دارم. تا خانه به زوور چند کلمه حرف میزنم. حالا سرم درد گرفته. بغض دارد خفه ام میکند. دلم نمی اید انقدر بی رحمانه از بدی حالم برایش نگویم ولی عادت های مجردی هنوز همراهم هست...

کلید را میندازم توی خانه، چادر را در میاورم. یک پیام میدهم به مامان که شام زیاد خورده ام سحری نمیخورم. و میفتم روی تخت. اشک حالا رهایم نمیکند. می نویسم: دست ما را به محرم برسانید فقط.... میگوید: باید تاب آوردن را یاد بگیری ، نخیر... نخ چادر زهرا درستت میکند. به خودم میایم. همیشه اینجوری با من تا میکند این رفیق. میگوید تحمل کن حتمن در پی اش نتیجه ی خوبی برایت کنار گذاشتند . میگویم به چه حساب؟ جواب میدهد به حساب تجربه. . .


یادم نیست چقدر کابوس دیدم یا خواب بد. یادم نیست دقیقن در کدامیک از روزهای متاهلی اولین موی سفیدم رویت شد توسط خودم! یادم نمیخواهد هم بماند! اما خوب یادم مانده چطور دستم را گذاشتی توی دستت...

منکه هنوز میترسم دوباره گمت کنم...

هیچ وقت فکر نمیکردم در رمضان انقدر خودم را از خودم محروم کنم...

مگر نگفته اند من عرف نفسه فقد عرف ر ب ه . . .


وای م ا د ر م . . .