سه کارت قرمز


اخراجم نکرده ای!؟


همیشه وقتی خیلی به خودم فشار میاوردم مرا بار حمانیتت ارام میکردند. 

حالا عین این سه مرتبه که یقین دارم کارت قرمز گرفته ام نه زرد، سریعا غلط کردم را بر زبانم جاری میکردم. منی که یادم نمی اید این جمله را حتی به شوخی به کسی گفته بوده باشم.


خودم هم میدانم سر نزدن به آن دفترچه سبز رنگ سیر نزولی دارد برایم رقم میزند.. 

اما هرچه که باشد، هر ادمی که شده باشم، هر وقت رو زدم به درگاه اهل بیتت، دست خالی رهایم نکرده اند.

نمونه اش هم در بازار مبل!

ای جانم به فدای امام رئوف و خواهرجانشان...


اینکه زندگی جهادگرانه کردن "سخت" است را میدانم. بدی اش این است که در خودت تنبلی و کم کاری و کم اطلاعاتی ببینی و شاید سخت تر شیوه ی پیاده کردن آرمان هایت در زندگی...

راستش را بخواهی من از همان اول هم اعتقاد داشتم که "زن" زندگی را تغییر میدهد. هرقدر هم زن داداش و مادرم بگویند بالاخره خود شهدا هم ادم های درستی بودند من از موضعم پایین نمی ایم. چون همان شهدا را خانم هایشان میتوانستند زمین گیر کنند. 

از دور دارم بلف میزنم که اره! برو ، من هم خانه مادرم نمیروم. انگار نه انگار همین چند شب پیش دلم لرزید از نبودنش و تنها ماندنم. گاهی خیلی شجاع می شوم. اما همیشه استقلال داشتن را دوست داشتم. شاید برای همین کله شقی میکنم و میگویم خانه مادرم نمیروم. تا باشد پیاده کردنش...

زهرا!

خیلی عقبی! خیلی...

حس خوبی نسبت به خودم ندارم در این مدت. همه همتم شده بخیر گذشتن و به بهترین وجه تمام شدن مراسم عروسی. همتم هم در دعا کردن و انجام واجبات و ترک محرماتم خلاصه میشود که خودم وضعم را میدانم. 

امام ِ خون م کم شده. نوشتنم هم...

یک جور بدی کلافه ام که فقط با فکر کردن های اخر شب و مطالعه و رسیدن به حساب کارهای روزانه ام بهتر میشوم. 


احساس میکنم خیلی وظایف روی دوشم است در اینده. 

کمک به هیئت شان..

ارتقای اخلاقی..

درسم..

خانوم ِ خوب بودنم.

و شاید در یک جمله همان بانوی طراز انقلاب شدن...


آرمان... تنبلی... باور... ظهور...