بسیجیه

ازش مقادیری از جهازشو می پرسم. ایرانی بودنش، ساده یا تجملی بودنش. اصلا مکانی که خانه گرفتند. تالاری که جشن گرفتند. بوی خوبی نداشت. مراسم قبلی اش را هم که رفته بودم با دل اشوب برگشته بودم. 

میخورد توی ذوقم. حس میکنم انگار یک مشت ادم های به درد نخور را خدا ریخته داخل یک کیسه و دارد با این چیز ها ارام ارام امتحانشان میکند. به خودم میخندم که جزوشان هستم. انگار میکنم اصلا او که جهازش فلان بوده و فلان ، ادم نیست درین امتحانات! 

دلم میگیرد. حس میکنم واقعا به درد نخور بودن رو...

من فکر میکنم مهمه! تک تک چیزهایی که خریده میشه مهمه... نگاهمون اینو میگه... نمیفهمم چرا یکی مثل من اینجوری جهاز میبره بعد من با وجود تمکن مالی خانوادم دارم خودمو زیر انتخاب ساید یا ساده له میکنم!! 

به قول فاطمه اون موقعی که دنبال فهم اینجور چیزا بودم باید فکر الان رو میکردم! مزاححح...

هی با خودم میگم منم که ادم نیستم. اگه من دارم کار درستی میکنم پس چرا فلانی که این کارا رو نکرده از من بهتره؟! اگه من دارم کار غلطی میکنم که خب خدا جون دمت گرم کرمتو!

ولی شک ندارم به نگاهم. حداقل تکلیفم با این یه دونه روشنه. 

میدونی دارم توی لحظاتم ظرفیت حرفام و عملم رو میبینم. چقد شعار میدادم و الان پای حرف یهو به خودم اومدم میبینم چیزایی که اول نمیخواستم رو دارم میخرم! چیشد مگه؟! 

خاک بر سرم! 

مصطفی شهادت رو جدی گرفته بود....

توی این حال و روز بیش از همه توسل روی پا نگهم میدارد وگرنه روح ادمی ... ارام ارام تغییر شکل میدهد.. 

دوست دارم بعدا نگاه کنم و ....اخخخخخخخخخخخ

نه

چرا بعدا نگاه کنم؟ مگه الان شک دارم؟ 

دوست دارم ولی.... شرک....؟ 

ریا؟

وقتی به عقب برمیگردم دست خدا رو میبینم. دوست دارم شعورم برسه و الانم دست خدا رو ببینم....

دلم گرفت. یه لحظه حس کردم تنهام وسط معرکه. اخ فاطمه کجایی که تک تک جملاتت داره جلوم رژه میره...

من دارم یه جاهایی خطا میکنم. ولی نمیخوام خطام منجر به کارت قرمز بشه. اگه اول کار قرمز بگیرم. چجوری میشه اخه...

من تنها نیستم. بهتر از من بودن که خیلی هم بهتر از من جهاز خریدن... من در برابر اونا اشرافی ام اصن... 

اهااان... کمبود همین نگاه شاید داره بلا میاره ...

.

.


نشسته ایم توی ماشین و کارت ها را سفرش داده ایم. رویم به طرف پنجره ست. میگم بهش حس میکنم هیچی دلخواهم پیش نمیره و تعجب همسر که همه تلاش من اینه شما خوشت بیاد! حس میکنم توی خرید کردن هام یه امام رضا کمه! یه اهل بیت! یه شهید ! یه صلوات برای رند شدن کارا... 

و تاثیرشم دم کفش فروشی دیدم که تو دلم گفتم خودتون گفتید بند کفشتونم از ما بخواید، حالا من خود کفش رو میخوام از خود خود شما!

و در نهایت تعجب سایز پاش پیدا شد و مورد دلخواهش...

حالا فاطمه میگه چهل تا نذر کن اگه چهلت خراب شد...

.

.

قطع امید از همه و دل بستن به خودت رو بازم نشونم دادی اوس کریم...

باورم نمیشه بعد 6 مااااه طلبیدی.....................................................

بغض 

         اشک 

                     هق هق....


لااله الاالله....