یا هو

درست همون لحظات و ساعات و روزهایی که احساس میکنی غمی بیشتر از این غم های توی دلت دیگر نیست که بخواهد تو را درون خودت مچاله کند؛ همان وقتی که حس میکنی خدا مگر چه ظرفیتی درونم دیده که این غم ها را مهمان دلم کرده؟ همان لحظاتی که با خودت فکر میکنی کاش آدم در زندگی اش مریضی عزیزانش را نبیند ! و با خودت قرار میگذاری هرموقع زمان استجابت دعایت رسید جز برای شفای مادرت و خواهر همسرت -که فقط تو رازش را میدانی- دعا نکنی، وقتی پیش خدای خودت میگویی دمت گرم توی این وضعیت و بین اینهمه آدم من باید مخزن سر خواهرشوهرم بشوم؟ بعد هم خودت را آرام میکنی که معصوم گفته نیاز مردم به سمت شما برکات دارد و از جانب خداست و ... . 

درست همین زمان که شیک و پیک میگویی مگر جز صبر و ایمان به وعده ی خدا و اعتقاد به امتحان الهی و ناشکری نکردن در سختی ها راه دیگری هم هست؟ دقیقا دقیقا خدا میاید و بعد ۵سال درست وقتی که حس میکنی قلبت تحمل این ناراحتی ها را ندارد، تو را با امتحانی بزرگتر می آزماید ..... 

وقتی فکر میکنی الان جز سلامتی و رفع همه ی دردهای مادرت و بهبود حال خواهرشوهرت که برایت عین خواهر است-ماشاالله- دیگر حاجتی نداری! خدا با سختی بزرگتری روبرویت میکند 

انگار که میخواهد بگوید: ببینم الان هم شکر میکنی؟ ببینم! الان هم هنوز مومنی به تقدیراتم؟ هنوز در سختی هایی که مستقیم زندگی ات را اشاره گرفته، چنگ به دامن من و اهل بیتم میزنی؟