زهرا ش، امشب با مهربانی از دلتنگی اش برایم گفت و با عمق احساس در آغوش گرفت و توی نگاهش چیزی شبیه نگرانی از حالی بود که شنیده بود. 

دکتر. انگار با من غریبه شده بود، آنهمه حس نزدیکی در دوران حضورم در کلاس قرآن جایش را به یکباره داده بود به یک جمله ی چقدر دلم برایت تنگ شده بود و لبخند زورکی بعدش که احساس زیادی نداشت... 

مثل همیشه زود با آدم ها خودمانی شدم و با بقیه دوستان هدی احوال پرسی خودمانی طور کردم'! اینهمه اعتماد بنفس در من موهبتی الهی ست که سخت دوست دارمش.

هدی ع فکرم را درگیر کرد،  درون گرا بودنش و به تبع آن  ،عمیق بودنش کاملا هویدا بود.. هیچ وقت بلد نشدم و یا نتوانستم مثل آدم های پر رمز و راز درونگرا عمل کنم!

ساجده را که مثل همیشه سنگ تمام میگذاشت در دل تحسین می کردم... 

و خودم  امشب هرچه کردم  نتوانستم به جز لحظات معدودی مثل سایر عروسی ها شلوغ بازی در بیاورم. ته دلم موج میزد شادی از اینکه بروم وسط لی لی کردن ها دست هدی را بگیرم و بچرخانمش تا قند درون دلم از خوشبخت شدنش آب شود... این حالت امشب همه اش برمیگردد به اینکه یک تکه ی دلم سرجایش نبود و مدام بالا و پایین می پرید...

صبوری را یاد تر گرفتم خداراشکر  

اما بی مهری را... هرگز.... 

و این نشان می دهد که محبتت در دلم ریشه دوانده که هیچ چیز نمی تواند مرهم شود برایم، بجز لبخند بینمان... فکر کنم دنیا در همان لحظات به اوج میرسد...