بعد نماز کتاب اقا مصطفای احمدی روشن را از روی میز پذیرایی که چند وقتیست آنجا بوده برمیدارم و با حالتی بی تفاوت می گویم میخواهی این کتاب را برایت بگذارم فردا سرکار بخوانی؟ اصرار نکردنم را که میبیند قبول می کند.
ظهر هم گذشته و عصر شده. یک جلد دیگر از کتاب یادگاران اقا مصطفی را دارم. برمیدارم و شروع می کنم به ورق زدن. چقدر دلم می گیرد. 
چقدر اسم مصطفی برایم عزیز بوده! روزی اقا مصطفی چمران که به هوای آن جمله اش مرا می پروراند و روزی دیگر با این اقا مصطفی و نقطه مشترک هر دو جهاد علمی...جهاد اخلاقی... اخلاص...
دلم میگیرد. با خودم می گویم چقدر با خودم قرار ها گذاشته بودم که شبیهتان شوم. عکس اقا مصطفی چمران را بهمراه آن نوشته معروف زیر میز تحریرم گذاشته بودم که هنگام درس قوت بیشتر بگیرم. کتاب یادگاران را به عالم و ادم معرفی میکردم که ازش جدا نشم. میرفتم سر مزارش و قول هایم را تکرار می کردم. میگفتم دستم را بگیرید. چقدر یک لحظه حس خسران بهم دست داد...
سی خرداد آمد و رفت، بیست و هفت دی -اگر اشتباه نکنم- هم رفته است. هنوز برایم مهم است متفاوت بودن این روزها... اما فعلا فقط برایم مهم است!
دیشب که پناهیان گفت به شب بعد فکر نکنید و مثال کشتی وسط دریا که دارد غرق می شود را زد و گفت اینجور خدا را صدا کنید دلم قرص تر شد به حیّ بودنت.
انگار داری دعایم را اجابت می کنی. دارد غصه ی تمام شدن ماه مبارکت را می خورم...
این غصه برای منی که از برکت این ماه و زیبای اش انقدر دور بودم با ارزش ترین اتفاق است...
این همه راه راست برای رسیدن به تو
چرا لنگ می زنیم ؟
همان پای ِ رفتنمان زخم شده به گمانم... 
همان جدیت در رسیدنمان...
باید درین شب ها فقط بگوییم الهی بالحسین قوّ علی خدمتک جوارحی . . .


+ وقتی میبینم دعاهایت دارد به مطلوب امام بودن نزدیک می شود...
++ گر صبــــــــــــــر کنی ...