بیا دل، بیا چمدان را برداریم چند. روزی برویم و نباشیم

هیچ جا

جایی که هیچ کس ما را نشناسد می شود هیچ جا دیگر! 

-باشد عقل! راستی...، تو...؟ سفر؟ 

دوست ندارم به یقین برسد فکرم در مورد سیر نزولی تو!

دیگر دارم به تنهایی تو واقف می شوم، بیا برویم، باقی حرف ها برای ادامه راه...

-اما بی خداحافظی؟ 

وقتی کسی نیست که...

-مطمئنی؟ 

به خدای بالای سرم بله؛ 

-چقدر کوتاه...

تو هم جای من بودی همین می شدی،  اصلا زبانت را هم می بریدی چه برسد به کلام گویی..

- من که اگر....

میدانم که زبان تو هم اگر بسته شود از ما هیچ نمی ماند، خوب هست که زبانت باز است

-تا کی؟

تا وقتی که این سر درد لعنتی و این زبان بسته و این خستگی و این کم امیدی بهتر شود؛ تا وقتی که.... شاید تا هیچ وقت...

.

.

.

.

کاش می شد که همه ی این ها به واقعیت بپیوندد.

خانوم کوچولو!  تو یه زن 21 ساله ای حالا...

یا آه و یا رحمان...