وقتی ته ته دلم را میخوانی...
.
.
ایهاالرضا...
اتفاقات زندگی ات را که بهتر نگاه کنی میبینی حکمت های خدا را میبینی دست خدا را که دارد نشانت میدهد یک پر از آرزوهایت را
این دوری دوهفته ای نعمتی بود از جانب حق تعالی که نشانم دهد به عمل کار برآید به سخندانی نیست...
لحظاتی که سخت دلتنگ میشدم، لحظاتی که در دلم میگفتم الان باید تو کنارم می بودی، الان باید باهم راه می رفتیم، الان باید اینجا کنار هم... در تمام این لحظات و حس دلتنگی و سکوت وقتی برای یک لحظه به همسران مدافعین حرم فکر می کردم....به میوه های دلشان... دلم هُرّی میریخت... که خوشا ایمانی که آنان دارند....خوشا دل دریایی که دارند... خوشا قربانی دادن.... خوشا....
در همین بین یاد همسر آقا مصطفی افتادم، آخرین بار که یک ماه پیش حدودا دیدمش چقدر شکسته شده بود... سال های بعد شهادت به کنار که یقین دارم صبری که خدا میدهد را... آن سال های بین بودن و نبودن اقا مصطفی را چگونه درک کنم....
خانواده تشکیل دادن همه اش روضه ی مجسم است...
بگذریم از دلتنگی بچه ها و بگذریم....
بماند بقیه اش....
از ساعاتی قبل پرواز دلم به شور می افتد، میزند به دستم طبق معمول؛ سوار ماشین می شویم، مامان برای سر موقع رسیدن صلوات میفرستد و من برای آرام شدنم تسبیح دست میگیرم... اربابم و مولایم بهتر از من حال خرابی را میداند، حالی که دقیقا یک ماه پیش که به پابوستان آمدم چقدر بد بود و ادبِ زیارت نداشت...خوشا به حالم که حرم را دوباره ندیده نمردم... خدا را چه دیدی مگر مرگ پیر و جوان می شناسد؟ به تقلاهایم نگاه نکن برای بهترین عاقبت... بهترین عاقبت نصیب بهترین تلاشگر می شود... یک ماه پیش ما هر دو کربلا را خواستیم اما حالا من کنار شما دعوت شدم تا نگاهی بیندازم به حال واقعی ناپاکم... و عزیزترینم...روبروی همان جایی که براتش را شما امضا زدید...
حکما خیر بوده و شکی ندارم. شکی ندارم در بی توجهی هایم.. شکی ندارم در بد شدن عبادت هایم... اما همنقدر بلدم! همنقدر بلدم که بگویم خطا کرده ام و دستم را مثل همیشه محکم نگاه دارید....
اغثنا یا غیاث المستغیثین
وقتی تو نیستی
بسان هر روز که صبح ظرف های دیشب را میشستم و ظهر خانه را تمیز می کردم و عصر هم مقدمات شام را میدیدم، نمیگذرد.
بسان هر شب که از هول آمدنت وسط آشپزی تند تند روبروی اینه می ایستادم و سرخاب سفیدآب میکردم و دستی به سر و وضع م می کشیدم... بسان هر روز نمیگذرد...
اصلاانگار، خورشید طلوع را از دست داده و قرار است تا روزی که بیایی روز را بر ما نتابد...
این حرف ها بینمان بماند هم قدمم...
یواشکی می گویم
مبادا صدایم دلتنگی ام را به گوشت برساند...
یواشکی تر...می گویم...
خیلی دنیا دارد اثر می گذارد رویم...
قسم بده که راهم کج نشود....
خیلی دو راهی بدی شده
یه راهش همراه نفسم، یه راهش..
خودتون مثل همیشه کمک کنید بهترین انتخاب رو داشته باشم...
در این وانفسای آخرالزمان و حراج ایمان ها، گاهی اوقات خود را به بلاهت و نفهمیدن زدن راه گذاشت!
چقدر خوب شد آری، نگاهتان به من افتاد
همان دقیقه که چشمم درست کنج گهرشاد...
مرگ بر چشمی که بی جا باز می شود و دلی که بیجا راه می دهد و فکری که بی جا خیالات می کند...
.
فکرشم نمی کردم روزی بشم مثه همون ادما که بچه تر بودم باورشون نداشتم....
کنار سایه ی امن شما آقا
نفسی می شود گریست و گریست و گریست......؟