۳ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

شب هشتم

آه آیینه در آیینه عجب تصویری 

داری از دست خودت جام بلا می گیری....

.

.

بالا بلند بابا.....

.

پیش چشمم برسد سینه زند فرزندم....

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زهرا سادات

بگو چگونه بگویم به دیگری که بفهمد...

شب هفت هم تمام شود و در حسرت نا تمامی که گویی هدفش زجر دادنم است مانده ام. 

مانده باشی بین دو راهی ... خوب یا بد... 

چه محرم عجیبی....

همین.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زهرا سادات

قصه این است چه اندازه کبوتر باشی...

اینهمه بلا از جون و از مال مون گذشت، برای اینکه یادم بیاری نگاه می کنی مون. مستقیم. بی واسطه. با محبت. اما قدر هیچکدووم ندونستم. فقط ناشکری کردم. چشم.زخم و بلا بخاطر گناه هامو نشونم دادی که چجوری بهمون رحم کردی بعد اینهمه نا شکری و چشم.... اما من فقط این پایین چشم بستم به رحیم بودنت. به بلیط توی دستمون. به طلبیده شدنمون... 

یه جوری با آدم تا می کنی که هیچ جوره نتونم شکر مولا بودنتو به جا بیارم...

.

تا چند ساعت دیگه با خودم میگم، نگاهم رو برو ی تو بلا تکلیف می ماند، که از لبخند لبریز که از گریه...فراوانم....

.

الهی الحمدلله... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زهرا سادات