26 روز

غول کارها شکست!

مبل و میزناهارخوری


دارم نگاه کلی میکنم. در مقایسه با زهره خیلی خوبم ولی خب ملاک همان رضایت شماست...حضرت صاحب..


بعضی تنهایی ها حتی بعد ازدواج هم پر نمی شوند. شاید همان نهنگی باشد که اقیانوس خاص خودش را دارد و مدام در سینه ادمی می تپد. 


کتاب شهدا را تقریبا تمام کرده ام. باز هم حس کمبود دارم. اصلا هم عجیب نیست! حداقل خوشحالم که میدانم که نمیدانم خیلی چیز ها را.

20 ساااال از زندگی ام گذشت. یک ماه است وارد سال جدیدی شدم. دلم خوش است به اینکه کار خانه جهاد است.. پیامبر چه خوووب در خال زده ست..


فکر کردن به کلاس مسایل نوجوانان و برخورد با استاد سه نقطه عذابم میدهد. قرار بود در تابستان بروم مطالعه تاریخی کنم. که بتوانم جوابش را بدهم. در گوشی میگویم که حتی گاهی می لرزم از ترس جواب نداشتن.. ایمانم را تقویت معجونی لازم است و فکرم را هم..

از اینکه هدی از دستم ناراحت است ناراحتم ولی فی الحال فقط مجبورم ناراحت باشم تا فرصت شود ببینمش.. ساجده را هم..


رفته بودم علیمحدی 

فلانی بهم میگوید زهرا سادات چه زود ازدواج کردی. میذاشتی از بسیج بهره برداری میکردی کمی.

در دلم حس بد نسبت به برنامه های بسیج و این دست افکار دست میدهد اما مثل همیشه رد میکنم و برایم مهم نیست. کاش در علیمحمدی این ضعف وجود نداشت. 

گفته بودم چهله ام خراب شد؟

دلخوشم به صلوات هایی که نذر کرده ام...



+حرف فاطمه روز به روز بیشتر دارد خودش را نشانم میدهد. 

.

.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زهرا سادات

ذنوب التی تغیر النعم

سه کارت قرمز


اخراجم نکرده ای!؟


همیشه وقتی خیلی به خودم فشار میاوردم مرا بار حمانیتت ارام میکردند. 

حالا عین این سه مرتبه که یقین دارم کارت قرمز گرفته ام نه زرد، سریعا غلط کردم را بر زبانم جاری میکردم. منی که یادم نمی اید این جمله را حتی به شوخی به کسی گفته بوده باشم.


خودم هم میدانم سر نزدن به آن دفترچه سبز رنگ سیر نزولی دارد برایم رقم میزند.. 

اما هرچه که باشد، هر ادمی که شده باشم، هر وقت رو زدم به درگاه اهل بیتت، دست خالی رهایم نکرده اند.

نمونه اش هم در بازار مبل!

ای جانم به فدای امام رئوف و خواهرجانشان...


اینکه زندگی جهادگرانه کردن "سخت" است را میدانم. بدی اش این است که در خودت تنبلی و کم کاری و کم اطلاعاتی ببینی و شاید سخت تر شیوه ی پیاده کردن آرمان هایت در زندگی...

راستش را بخواهی من از همان اول هم اعتقاد داشتم که "زن" زندگی را تغییر میدهد. هرقدر هم زن داداش و مادرم بگویند بالاخره خود شهدا هم ادم های درستی بودند من از موضعم پایین نمی ایم. چون همان شهدا را خانم هایشان میتوانستند زمین گیر کنند. 

از دور دارم بلف میزنم که اره! برو ، من هم خانه مادرم نمیروم. انگار نه انگار همین چند شب پیش دلم لرزید از نبودنش و تنها ماندنم. گاهی خیلی شجاع می شوم. اما همیشه استقلال داشتن را دوست داشتم. شاید برای همین کله شقی میکنم و میگویم خانه مادرم نمیروم. تا باشد پیاده کردنش...

زهرا!

خیلی عقبی! خیلی...

حس خوبی نسبت به خودم ندارم در این مدت. همه همتم شده بخیر گذشتن و به بهترین وجه تمام شدن مراسم عروسی. همتم هم در دعا کردن و انجام واجبات و ترک محرماتم خلاصه میشود که خودم وضعم را میدانم. 

امام ِ خون م کم شده. نوشتنم هم...

یک جور بدی کلافه ام که فقط با فکر کردن های اخر شب و مطالعه و رسیدن به حساب کارهای روزانه ام بهتر میشوم. 


احساس میکنم خیلی وظایف روی دوشم است در اینده. 

کمک به هیئت شان..

ارتقای اخلاقی..

درسم..

خانوم ِ خوب بودنم.

و شاید در یک جمله همان بانوی طراز انقلاب شدن...


آرمان... تنبلی... باور... ظهور...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زهرا سادات

31 روز

بسیجیه

ازش مقادیری از جهازشو می پرسم. ایرانی بودنش، ساده یا تجملی بودنش. اصلا مکانی که خانه گرفتند. تالاری که جشن گرفتند. بوی خوبی نداشت. مراسم قبلی اش را هم که رفته بودم با دل اشوب برگشته بودم. 

میخورد توی ذوقم. حس میکنم انگار یک مشت ادم های به درد نخور را خدا ریخته داخل یک کیسه و دارد با این چیز ها ارام ارام امتحانشان میکند. به خودم میخندم که جزوشان هستم. انگار میکنم اصلا او که جهازش فلان بوده و فلان ، ادم نیست درین امتحانات! 

دلم میگیرد. حس میکنم واقعا به درد نخور بودن رو...

من فکر میکنم مهمه! تک تک چیزهایی که خریده میشه مهمه... نگاهمون اینو میگه... نمیفهمم چرا یکی مثل من اینجوری جهاز میبره بعد من با وجود تمکن مالی خانوادم دارم خودمو زیر انتخاب ساید یا ساده له میکنم!! 

به قول فاطمه اون موقعی که دنبال فهم اینجور چیزا بودم باید فکر الان رو میکردم! مزاححح...

هی با خودم میگم منم که ادم نیستم. اگه من دارم کار درستی میکنم پس چرا فلانی که این کارا رو نکرده از من بهتره؟! اگه من دارم کار غلطی میکنم که خب خدا جون دمت گرم کرمتو!

ولی شک ندارم به نگاهم. حداقل تکلیفم با این یه دونه روشنه. 

میدونی دارم توی لحظاتم ظرفیت حرفام و عملم رو میبینم. چقد شعار میدادم و الان پای حرف یهو به خودم اومدم میبینم چیزایی که اول نمیخواستم رو دارم میخرم! چیشد مگه؟! 

خاک بر سرم! 

مصطفی شهادت رو جدی گرفته بود....

توی این حال و روز بیش از همه توسل روی پا نگهم میدارد وگرنه روح ادمی ... ارام ارام تغییر شکل میدهد.. 

دوست دارم بعدا نگاه کنم و ....اخخخخخخخخخخخ

نه

چرا بعدا نگاه کنم؟ مگه الان شک دارم؟ 

دوست دارم ولی.... شرک....؟ 

ریا؟

وقتی به عقب برمیگردم دست خدا رو میبینم. دوست دارم شعورم برسه و الانم دست خدا رو ببینم....

دلم گرفت. یه لحظه حس کردم تنهام وسط معرکه. اخ فاطمه کجایی که تک تک جملاتت داره جلوم رژه میره...

من دارم یه جاهایی خطا میکنم. ولی نمیخوام خطام منجر به کارت قرمز بشه. اگه اول کار قرمز بگیرم. چجوری میشه اخه...

من تنها نیستم. بهتر از من بودن که خیلی هم بهتر از من جهاز خریدن... من در برابر اونا اشرافی ام اصن... 

اهااان... کمبود همین نگاه شاید داره بلا میاره ...

.

.


نشسته ایم توی ماشین و کارت ها را سفرش داده ایم. رویم به طرف پنجره ست. میگم بهش حس میکنم هیچی دلخواهم پیش نمیره و تعجب همسر که همه تلاش من اینه شما خوشت بیاد! حس میکنم توی خرید کردن هام یه امام رضا کمه! یه اهل بیت! یه شهید ! یه صلوات برای رند شدن کارا... 

و تاثیرشم دم کفش فروشی دیدم که تو دلم گفتم خودتون گفتید بند کفشتونم از ما بخواید، حالا من خود کفش رو میخوام از خود خود شما!

و در نهایت تعجب سایز پاش پیدا شد و مورد دلخواهش...

حالا فاطمه میگه چهل تا نذر کن اگه چهلت خراب شد...

.

.

قطع امید از همه و دل بستن به خودت رو بازم نشونم دادی اوس کریم...

باورم نمیشه بعد 6 مااااه طلبیدی.....................................................

بغض 

         اشک 

                     هق هق....


لااله الاالله....

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زهرا سادات

چکه چکه...

یا منور القلوب


بنظرم دارم احمقانه ترین کار را میکنم که ثانیه به ثانیه ی این زمان ها را نمی نویسم. مگر با خودت قهر کرده ای زهرا؟ داری میمیمری دوباره؟


از امروز تا روز شروع زندگی دقیقا یک ماه فرصت مانده و من مشتاق ترینم برای ثبت تک تک لحظات...


از تغییر روند زندگی در مسیر خرید کردن بگیر تا شادی بی نهایت همین امشب....

بی معرفتی ست فراموش کنم این مرحمت را.......

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زهرا سادات

عید قربانی مگر؟...

بسم الله

نمیدانم واقعا چقدر باور قلبی ام شده این حرف فاطمه. وقتی تاریخ عروسی مدام در پیچ و تاب بود ته دلم انگار خوشحال بود که شاید ...

ولی حالا شاید هر روز این جمله در سرم تکرار میشود . 

زندگی ای که با عید قربان شروع شود چه شود....


میدانم تا جدی نگرفته باشم بسان همه خواهم مرد...

میدانم.


امدی و هر خیال دیگری غیر از تو را

پیش پایت سر بریدم، عید قربانی مگر؟....

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زهرا سادات

خیلی از آنچه فکر کنی، مبتلا ترم

یا فتاح

اخیش!
بالاخره تونستم وارد شم؛ هرچند داشتم به دنیای کتاب کاغذ نویسی میرفتم
چقدر روزهای پر از حرفی رو ننوشتم!
.
یک
باید دوباره شروع کنم. هر روز. بنویسم. تا یادم نرود دارم چه چیزهایی را تجربه میکنم.
.
دو
از اینکه باید این روزها سر کوچکترین وسایل خانه ام با مامان حرف بزنم کلافه شدم. میدانم تازه اول هست و باید کلی سر جهیزیه چیدن تحمل کنم و کار کنم رویش. اما در کل پروسه شلوغی را میگذارنم. 
.
سه
دلم یک کافه کراسه ی تنهایی می طلبد. نهایتا با فاطمه. که آن هم بروم و باهم شعر بخوانیم. مطلب های سخنرانی ها را بهم انتقال بدهیم. ولی پارک لاله هم میتواند گزینه خوبی باشد. 
سخت است در زمان تاهل با وجود اینکه خودش هم میداند ادم ها به تنهایی نیاز دارند بروی با خودت در دنیای خودت غرق ِ غرق شوی. 
.
چهار
آنقدر بنظرم قداست دارد احساسم که هنوز مرددم برای نوشتنش در اینجا...
.
پنجم
ولی باید نوشت. گاهی باید بیخیال هرکس و هرچیز شد و نوشت.
.
ششم
دنیای با تو بودن و دو تا شدن خیلی جاذبه دارد و در عین حال پر از شیرینی. حتی سختی هایش هم برای اسان نمودنش شیرینی دارد!

دارد دنبالم میاید تا فقط باهم باشیم. باید جور و پلاس دیوانگی هایم را جمع کنم. ساده اماده میشوم. تو خودت بهتر میدانی در این جور مواقع چه با بنده ات کنی!

هفتم
یک کیک بی بی لطفا!
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زهرا سادات

قدم قدم... با یه علم...

انگار که میخواستی بگویی بهم رهایم نکرده ای...

بیش از پیش گره ام بزن وقتی بی پناهی ام را مبینی ...

+خودتو ازم نگیر
+نشونه هات رو هم...

+الخیرُ فی ما وقع...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زهرا سادات

ما را به سخت جانیِ خود این گمان نبود...

اولین بارم نیست که با شریک زندگی ام پایم به حاج منصوری که چند سال بود دوست داشتم تجربه اش کنم باز می شود. بالاخره خودش هم بهتر از من میداند انگیزه ام از ازدواج را ! دو نقطه پرانتز باز

شب نوزدهم رسیده؛ داریم راه میرویم بین جمعیت. منِ فراری از "باهم" بودن در اماکن مذهبی و مراسم های معنوی حالا از خدایم شده کنارش احیا بگیرم! داریم دنبال جا میگردیم. انگار همه جا پر شده. دیر رسیدیم. می ایستیم. به اطراف با نگرانی نگاه میکند. انگار جا پیدا نکردن برایش وقتی زن همراهش است از سخت ترین هاست. از پله های وسط محوطه بالا میروم. دو طرف نشسته اند. بینشان یک جای خالی پیدا میشود. نگاهش میکنم و میگویم بیا. چفیه اش را بعنوان زیرانداز زیرم میندازد میگوید تو پشت این خانم بشین من هم کنارت. دو دقیقه است دارم جوش میزنم برایش که پس تو چی؟ با اصرار مردی که پشتمان نشسته است میاید روی زیرانداز خانواده عقبی می نشیند و حالا به موازات هم جوشن کبیر را تند تند میخوانیم. 

خوشحالم که کنارش راحتم. راحت می توانم برایتان اشک بریزم. انگار یک قراری از قبل بین خودمان گذاشته ایم! که وقت مناجات و روضه از هم جدا میشویم! جدایی فکر.. حتی شده کمی به چپ بیشتر متمایل میشوم که بیشتر در حال خودم باشم. با خودم میگویم بعضی مواقع باید در عین کنارهم بودن رها شد. نه اینکه رها شد! آه! چقدر با جملات خودم درگیرم! میدانی؟ یعنی ... شسته رفته اش این میشود که میدانیم محبتی بالاتر از محبت بینمان هست که حالا وقت بیشتر ذوب شدن در آن ست... اخ... راحت شدم!

زانو هایم را بغل کرده ام. عادتم همین است. وقتی از خودم زیاد شاکی ام هق هق ام به این راحتی ها نمی آید. سرم را کج میکنم به سمتی که کمتر ادمی باشد یا اصلا به بعضی ها که در حال خدایی فرو رفته اند خیره میشوم در عین حال که دارم به مناجات گوش میدهم به بدحالی خودم هم فکر میکنم. فش و بد و بیراه به خودم میگویم. در همین احوال اگر هم دل سنگم بگیرد اشک از گوشه چشمانم میریزد روی صورتم و بی محلی میکنمش تا میریزد روی لباس مشکیم. اخ که چقدر دلتنگ لباس مشکی ام بودم...

بی قرار شدم. باورم نمیشود 19 روز گذشته و من هنوز...

شب اول به همین منوال بود. دیگر یادم نیست چه می شود که ناگهان میبینم وسط روضه ی سختِ مادر نشسته ام و بیم ِ شنیدن فریاد صدایم توسط نامحرم ها دارد خفه ام میکند.... نمیبینم چه میشود و فقط بر پا میکوبم... حالم خیلی بد میشود. یادم نمی اید بعد از اعتکاف سال پیش که جانم از بدنم داشت در می امد اخرین بار کی مادر اذن داد برایش بسوزم تا اب شوم.... معمولا بعد از این روضه ها تا دقایقی بینمان سکوت است. متوجه حالم میشود و مدام سر حرف را باز میکند. حالا داریم توی خیابان راه میرویم. همانی که اسمش را نمیاورم رهایم نمیکند. بوی بد به مشامم میخورد حالم بد می شود. نمیفهمم چقدر دارم تند راه میروم که ناگهان بهم میگوید آرام تر! و من به تند رفتنم ادامه میدهم تا برسم روی تخت خوابم و از شر این افکار راحت شوم با خواب رفتنم... انگار با همه دنیا سر جنگ دارم. تا خانه به زوور چند کلمه حرف میزنم. حالا سرم درد گرفته. بغض دارد خفه ام میکند. دلم نمی اید انقدر بی رحمانه از بدی حالم برایش نگویم ولی عادت های مجردی هنوز همراهم هست...

کلید را میندازم توی خانه، چادر را در میاورم. یک پیام میدهم به مامان که شام زیاد خورده ام سحری نمیخورم. و میفتم روی تخت. اشک حالا رهایم نمیکند. می نویسم: دست ما را به محرم برسانید فقط.... میگوید: باید تاب آوردن را یاد بگیری ، نخیر... نخ چادر زهرا درستت میکند. به خودم میایم. همیشه اینجوری با من تا میکند این رفیق. میگوید تحمل کن حتمن در پی اش نتیجه ی خوبی برایت کنار گذاشتند . میگویم به چه حساب؟ جواب میدهد به حساب تجربه. . .


یادم نیست چقدر کابوس دیدم یا خواب بد. یادم نیست دقیقن در کدامیک از روزهای متاهلی اولین موی سفیدم رویت شد توسط خودم! یادم نمیخواهد هم بماند! اما خوب یادم مانده چطور دستم را گذاشتی توی دستت...

منکه هنوز میترسم دوباره گمت کنم...

هیچ وقت فکر نمیکردم در رمضان انقدر خودم را از خودم محروم کنم...

مگر نگفته اند من عرف نفسه فقد عرف ر ب ه . . .


وای م ا د ر م . . .

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زهرا سادات

بسم الله النور

شلوغی ضریح تو عجب آشفته گیسویی ست

سپیدی ها، سیاهی ها، چه درهم برهم خوبی..


خوشحالم اولین بیتی که برای اولین پست این خونم به ذهنم اومد این بیت بود. هنوز با اینجا انس نگرفتم؛ خداکنه بتونم توش بمونم بدجور خلا نوشتن درون خودم حس میکنم!

البته نوشتن که توهین به اهالی قلم میشه! همون روزنگار... حال نگار... ازینا!


11 تیر 94

15 رمضان 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زهرا سادات