آسمان وقتی که می پوشی...

دارم لباس چرک ها رو میریزم تو لباسشویی، پیراهن سورمه ای تو بر میدارم، استیناش بالاس... لبخند میشینه رو لبم. بوی عطرت نرفته ازش. دستمو دوباره از توی ماشین برمیگردونم طرف بینی م و لباسو میارم نزدیک شامه م... مممممم.... بوی عطر توعه... بو می کشم....

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زهرا سادات

نگاهت فتح خرمشهر...

هرچه بیشتر می گذرد انگار بیشتر دوستت دارم. همانی که پناهیان می گفت. به آدم های عقد کرده می خندم که هنوز اول راهید و هنوز محبت بینتان ریشه ندوانده... هرچه بیشتر می خندانی ام هرچه بیشتر می گریانی ام هرچه زبانت گاهی بیشتر نیش میزند هرچه بیشتر بهانه می گیری هرچه بیشتر استین های پیراهنت را به خـــاطــرم بالا میزنی هرچه بیشتر برایم گل می خری هرچه بیشتر گریه ام را می بینی هرچه بیشتر دلم می گیرد هرچه بیشتر پهلو به پهلو می شویم دور از هم که گویی تنها خوابیدن و تنها راه رفتن را یاد نگرفته ایم... از همان شبی که آرام بودم و بعد طوفانی از همان شبی که باز یادم امد ما هنوز آنقدر ها از خودخواهی و از نفسمان نگذشته ایم که هم را بخاطر خودش بخواهیم نه بخاطر خودمان از همان شب که استخوان هایم ضعف می رود از همان شب در دلم رخت می شورند از همان شب اضطرابی پنهان که فقط خودم خبرش را دارم در دلم ریشه زد ار همان شب چیزی در سینه ام می زند از همان شب بهانه گیری هایم شروع شد و از همان شب بود که برای جلوگیری از بروز دلتنگی ام خودم را یاد حرف هایت می انداختم خودم را گول می زدم خودم را عذاب می دادم خودم را درد می دادم ولی چه فایده جلوی دلتنگی و بغض را که نمی شود به این راحتی ها گرفت. تو هم حتما تنها نشسته ای روی صندلی تلگرام را بالا پایین می کنی می بندی صفحه را باز می کنی بلند می شوی بیخیال می شوی سکوت می کنی عصبانی می شوی عصبانی می شوی دیگر عکس هایم نیست که نگاهت بهشان باعث فزونی دلتنگی ات شود ولی حتم دارم هرچه به ساعت صفر صفر نزدیک می شویم این قلب تند تر می زند ... آدمی موجود عجیبی ست... خودش را عذاب می دهد خودش را می زند قلبش را فشار می دهد تا عزت نفسش تا ...تا منیتش تا خودخواهی اش و یا اعتمادش، آرامشش بهم نخورد... تلخ بجا می ماند بعضی اولین ها. من خاطره باز خوبی ام مع الاسف... هم خوب ها یادم می ماند هم تلخ ها... از آن شب برای همه دعا بیشتر میکنم که در حق خودم هم کمی اجابت شود... من که میدانم همه چیز دوباره خوب خواهد شد پس چرا این لحظات انـــــقـندر کنـــد می گذرد....

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زهرا سادات

یا قهار و یا جبار

دارم یواش یواش جا میفتم و یاد میگیرم...

دیگه ازون زهرایی که زود هیاهو می کرد از دست یار،  خبری نیس

یکم بیخیالی طی کردن، یکم فرصت دادن برای اروم شدن شدت عصبانیت،  همچنان ریلکس بودن، سپس در یک موقعیت خوب صحبت کردن که اینجا دیگه نمیتونم اطمینان بدم با آرامش برگزار میشه :دی

البته همه اینا رو قبلا هم بلد بودم ولی خود کنترس گری مهارتی که نیاز به زمان داره... اون موقعا هم حرف می زدیم ولی قبلش چه جهنمی میشد!

با مهم ترین آدم زندگی مون نمیشه جنگ کرد 

باید پذیرفت و صبر کرد

اما من خیلی امید دارم که خیلی چیزا به مرور زمان شاید بعد چند سال درست میشن، خداروشکر بابت این امید و اعتقاد! 

این وسط فقط می مونه یه حجم عظیمی از دلتنگی که این سکوت و صبر بیشتر و بیشترش می کنه....


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زهرا سادات

باران...

انگار که از اول عقدمان باران عهد کرده شب هایی ببارد که ما کنار هم نیستیم...


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زهرا سادات

همه کس و کار منی....علمدار...

معجزه ی امشب باید یادم بماند...

عرق ترس، لرزش، ذکر های مداوم یا ابالفضل.....

همه کس و کار منی علم دار....علم دار...علم دار...

الحمدلله...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زهرا سادات

زهر مرض گرفته!

اینکه وقت نوشتنم را به ساخت پاورپوینت بی هدف استاد اختصاص دادم و لذت شب را نبردم و در اخر دستم بجای گزینه اوکی، کنسل را  کلیک می کند بسیار داغانم!

عکس العمل برداشتن عینک بصورت وحشیانه از چشم هام و فرو بردن انگشتام توی موهام و یک دراز کش عمیق!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زهرا سادات

حالم خوبه

مرز بین احساس خوشبختی و یا بدبختی، تنها نحوه ی فکر کردن ماست.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زهرا سادات

صورتِ ما

ما همیشه

یک نفر را پشت صورتمان داریم

که بریده از دنیا

می خواهد برود

فرار کند اما 

لباسش هر بار گیر می کند به پوست و

لبمان

طوری که آدم ها خیال می کنند 

داریم می خندیم... 


#رسول_ادهمی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زهرا سادات

از چه تو بیمار شدی؟

بیا دل، بیا چمدان را برداریم چند. روزی برویم و نباشیم

هیچ جا

جایی که هیچ کس ما را نشناسد می شود هیچ جا دیگر! 

-باشد عقل! راستی...، تو...؟ سفر؟ 

دوست ندارم به یقین برسد فکرم در مورد سیر نزولی تو!

دیگر دارم به تنهایی تو واقف می شوم، بیا برویم، باقی حرف ها برای ادامه راه...

-اما بی خداحافظی؟ 

وقتی کسی نیست که...

-مطمئنی؟ 

به خدای بالای سرم بله؛ 

-چقدر کوتاه...

تو هم جای من بودی همین می شدی،  اصلا زبانت را هم می بریدی چه برسد به کلام گویی..

- من که اگر....

میدانم که زبان تو هم اگر بسته شود از ما هیچ نمی ماند، خوب هست که زبانت باز است

-تا کی؟

تا وقتی که این سر درد لعنتی و این زبان بسته و این خستگی و این کم امیدی بهتر شود؛ تا وقتی که.... شاید تا هیچ وقت...

.

.

.

.

کاش می شد که همه ی این ها به واقعیت بپیوندد.

خانوم کوچولو!  تو یه زن 21 ساله ای حالا...

یا آه و یا رحمان...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زهرا سادات

اشفتگی

بغض های پیاپی ام را سر موضوعات بیهوده از نظر جمع می خورم، می نشینم گوشه هیات در دلم می گویم مگه قرار نبود من دیگه نیام.

این ترم تمرین خوبی برای فهمیدن توانایی روحی و جسمیم بود، انگار از فشار درس ها و کارهایی روی هم مانده و استرس کارورزی اعصابم راحت نبود.

اینو سحر می گفت.

با بسم الله حسین، انگار کوه اشک در دلم چمباتمه زده بود که حالا فروریخته.

باز این آدم ها بی توجه به بقیه کولر را بخاطر سرد بودن خودشان خاموش کردند، وسط سینه زنی و روضه حالم خفه میشود از نفس تنگی.

وسط سخنرانی بی مهابا "خب حالا" یی میگم و خنده ی مریم و سحر به دنبالش..

همه بار ها را می خواهم باهم بلند کنم شاید 

شاید خسته شدم از دو ماه و بیشتر ندیدن نزدیک ترین رفیق هام

همه ی این شاید ها

نکند شیطان رفته داخل قلبم

...

نکند..



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زهرا سادات