هرچه بیشتر می گذرد انگار بیشتر دوستت دارم. همانی که پناهیان می گفت. به آدم های عقد کرده می خندم که هنوز اول راهید و هنوز محبت بینتان ریشه ندوانده... هرچه بیشتر می خندانی ام هرچه بیشتر می گریانی ام هرچه زبانت گاهی بیشتر نیش میزند هرچه بیشتر بهانه می گیری هرچه بیشتر استین های پیراهنت را به خـــاطــرم بالا میزنی هرچه بیشتر برایم گل می خری هرچه بیشتر گریه ام را می بینی هرچه بیشتر دلم می گیرد هرچه بیشتر پهلو به پهلو می شویم دور از هم که گویی تنها خوابیدن و تنها راه رفتن را یاد نگرفته ایم... از همان شبی که آرام بودم و بعد طوفانی از همان شبی که باز یادم امد ما هنوز آنقدر ها از خودخواهی و از نفسمان نگذشته ایم که هم را بخاطر خودش بخواهیم نه بخاطر خودمان از همان شب که استخوان هایم ضعف می رود از همان شب در دلم رخت می شورند از همان شب اضطرابی پنهان که فقط خودم خبرش را دارم در دلم ریشه زد ار همان شب چیزی در سینه ام می زند از همان شب بهانه گیری هایم شروع شد و از همان شب بود که برای جلوگیری از بروز دلتنگی ام خودم را یاد حرف هایت می انداختم خودم را گول می زدم خودم را عذاب می دادم خودم را درد می دادم ولی چه فایده جلوی دلتنگی و بغض را که نمی شود به این راحتی ها گرفت. تو هم حتما تنها نشسته ای روی صندلی تلگرام را بالا پایین می کنی می بندی صفحه را باز می کنی بلند می شوی بیخیال می شوی سکوت می کنی عصبانی می شوی عصبانی می شوی دیگر عکس هایم نیست که نگاهت بهشان باعث فزونی دلتنگی ات شود ولی حتم دارم هرچه به ساعت صفر صفر نزدیک می شویم این قلب تند تر می زند ... آدمی موجود عجیبی ست... خودش را عذاب می دهد خودش را می زند قلبش را فشار می دهد تا عزت نفسش تا ...تا منیتش تا خودخواهی اش و یا اعتمادش، آرامشش بهم نخورد... تلخ بجا می ماند بعضی اولین ها. من خاطره باز خوبی ام مع الاسف... هم خوب ها یادم می ماند هم تلخ ها... از آن شب برای همه دعا بیشتر میکنم که در حق خودم هم کمی اجابت شود... من که میدانم همه چیز دوباره خوب خواهد شد پس چرا این لحظات انـــــقـندر کنـــد می گذرد....