دارم یواش یواش جا میفتم و یاد میگیرم...

دیگه ازون زهرایی که زود هیاهو می کرد از دست یار،  خبری نیس

یکم بیخیالی طی کردن، یکم فرصت دادن برای اروم شدن شدت عصبانیت،  همچنان ریلکس بودن، سپس در یک موقعیت خوب صحبت کردن که اینجا دیگه نمیتونم اطمینان بدم با آرامش برگزار میشه :دی

البته همه اینا رو قبلا هم بلد بودم ولی خود کنترس گری مهارتی که نیاز به زمان داره... اون موقعا هم حرف می زدیم ولی قبلش چه جهنمی میشد!

با مهم ترین آدم زندگی مون نمیشه جنگ کرد 

باید پذیرفت و صبر کرد

اما من خیلی امید دارم که خیلی چیزا به مرور زمان شاید بعد چند سال درست میشن، خداروشکر بابت این امید و اعتقاد! 

این وسط فقط می مونه یه حجم عظیمی از دلتنگی که این سکوت و صبر بیشتر و بیشترش می کنه....