بغض های پیاپی ام را سر موضوعات بیهوده از نظر جمع می خورم، می نشینم گوشه هیات در دلم می گویم مگه قرار نبود من دیگه نیام.

این ترم تمرین خوبی برای فهمیدن توانایی روحی و جسمیم بود، انگار از فشار درس ها و کارهایی روی هم مانده و استرس کارورزی اعصابم راحت نبود.

اینو سحر می گفت.

با بسم الله حسین، انگار کوه اشک در دلم چمباتمه زده بود که حالا فروریخته.

باز این آدم ها بی توجه به بقیه کولر را بخاطر سرد بودن خودشان خاموش کردند، وسط سینه زنی و روضه حالم خفه میشود از نفس تنگی.

وسط سخنرانی بی مهابا "خب حالا" یی میگم و خنده ی مریم و سحر به دنبالش..

همه بار ها را می خواهم باهم بلند کنم شاید 

شاید خسته شدم از دو ماه و بیشتر ندیدن نزدیک ترین رفیق هام

همه ی این شاید ها

نکند شیطان رفته داخل قلبم

...

نکند..